من مشکلم با بوسه هایت حل
نخواهد شد
چندی ست
درسر فکر جنگی تن به تن دارم
سرفه می کردم نه از دود و دَم و حساسیت
با هوای رفتنت شُش های من سازش نداشت....
خواستم یک شعرِ دیگر وصف چشمانش کنم
نعره از ابیات آمد، او نمیخواهد ؛ بفهم!
من و یار و دل دیوانه، بساطی داشتیم..
عقلِ بیکار بیامد ، همه را بر هم زد...!!
تا درون آمد غمش ازسینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحب خانه را
آمدی و هر خیال دیگری غیر از تو را
پیش پایت سر بریدم، عید قربانی مگر؟
دلخوش به خندههای منِ خیره سر نباش...
دیوانه ها به لطف خدا، غالباً خوش اند...
بس که دارم دوستت خود را به بیماری زدم
چون که از آداب زیبای عیادت ، بوسه است...