اشک را قاصد کویش کنم ،ای ناله بمان
زانکه صد بار تو رفتی ، اثری نیست ترا.
اشک را قاصد کویش کنم ،ای ناله بمان
زانکه صد بار تو رفتی ، اثری نیست ترا.
صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم
روزی که رسیدیم به ایام جوانی(واعظ قزوینی)
***
صد بار، فلک پیرهن خویش قبا کرد
یک بار تو بی درد، گریبان ندریدی(صائب)
***
ظاهر نکنم پیش رقیبان الم دل
با مردم بی دل نتوان گفت غم دل(هلالی جغتایی)
***
ظلم است که نادیده رخت جان به درآید
دیدار نمودن ز تو جان باختن از من(سرخوش تفرشی)
***
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوای داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است(حافظ)
***
گر ز بی مهری مرا از شهر بیرون می کنی
دل که در کوی تو می ماند به او چون می کنی؟(همایی نسابی)
***
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست(رهی معیری)
***
گفتم که ناله سر دهم از شور عاشقی
غم عقده در گلو شد و راه نفس گرفت(علی اشتری)
***
لب بر لبم گذار که جان آیدم به لب
عمریست بر لب آمدن جانم آرزوست(مهرارفع جهانبانی)
ز کویت رخت بر بستم، نگاهی زاد راهم کن به تقصیر عنایت یک تبسم عذر خواهم کن(وحشی بافقی) *** فصل سرخ اشک ما پاییز باغ رنگ گلهای خزان دارد بهار زرد ما(احمد عزیزی) *** "حامدا" از گذر عمر دل آزرده مشو آفتاب همه آخر لب بام است اینجا(حامد تبریزی) *** جام و سبو شکسته ام ای مرگ مهلتی تا توبه ای که کرده ام آن نیز بشکنم(یحیی دولت آبادی) *** فغان که فرصت دیدن به سوی هم ندهند غرور حُسن تو را، شرم دوستی ما را(عاشق اصفهانی) *** از دشمنان برند شکایت به پیش دوست چون دوست دشمن است، شکایت کجا برم(اظهری هندی) *** خنده رسوا می نماید، پسته بی مغز را چون نداری مایه، از لاف سخن خاموش باش(صائب) *** از سر کویت نبردم حاصلی جز خون دل پاکدامان آمدم، آلوده دامان می روم(خاقانی شیرازی) *** دارم امید که از راحت دل دور شود آنکه ای راحت دل از تو جدا کرد مرا(ابوالحسن ورزی) *** از رفتن جانان ز برم رفتن جان بِه عمری که به تلخی گذرد مردن از آن بِه(شرف قزوینی) *** بازویم هر قدر یارا داشت یاران را گرفت چون فشاندم آستین در دست جز مارم نبود(معینی کرمانشاهی) *** دانی چرا کنند نهان گنج زیر خاک؟ یعنی که خاک بر سر اسباب دنیوی *** به ناله های دلم گوش کن، که تا شنوی چه شکوه ها ز جفای زمانه درمن هست(محمد نوعی) *** شب وصل است و می نالم که شاید چرخ پندارد که باز امشب، شب هجرست و دیر آرد به پایانش(سحاب اصفهانی) |
بیدل :
سنگِ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را هر که چون بیدل طواف گوشه دلها کند
بیدل :
سوختم از برق نیرنگ برهمن زادهای کز رمیدن وا کند آغوش و گوید رام رام
بیدل :
سیلاب سر شکم همه گر یک مژه بالد تا خانه خورشید، خطر داشته باشد
شیخ بهائی :
سینه گر خالی ز معشوقی بُوَد سینه نبْوَد، کهنه صندوقی بُوَد
بهادر یگانه :
سینهی من گور عشق و آرزوها بود و من زنده بودم روزگاری، در مزار خویشتن
تسلی شیرازی :
شاید که گفتگوی تو باشد، در آن میان هر قصهای که هست به عالم، شنیدنیست
بیدل :
شب از رویت سخنهای بهار اندوده میگفتم ز گیسو هر که میپرسید، مشک سوده میگفتم
فرخی یزدی :
شب چو در بستم و، مست از می نابش کردم ماه اگر حلقه بدر کوفت، جوابش کردم
بیدل :
شب چو شمعم وعده دیدار در آتش نشاند تا سحر آیینه از خاکسترم گل کرد و ریخت
سعدی :
شب فراق نداند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است
بیدل :
شب وصل است، کنون دامن او محکم دار پاس ناموس ادب وقت دگر خواهی داشت
بیدل :
شبنم در این بهار، دلیل نشاط نیست صبحی است کز وداع چمن گریه میکند
باقر علیشاه :
شد زندهی ابد، به جهان کشتهی غمت جا ندادهی تو را، به مسیحا چه احتیاج؟
اگرچه هستی پروانه نیست جز دو ورق
ولی چو سوخت کتابی به یادگار گذاشت
نامه به دست نامه بر دیدم و نقش ره شدم
این شدم از نوشتنت، آه ز نانوشتنت
ار بی خبر آمدیم به کوی تو، دور نیست
فرصت نیافتیم که خود را خبر کنیم
گرچه میدانم نمیآید،ولی هردم از شوق
سوی درمیآیم و هرسو،نگاهی میکنم
من یک شب از تو دور شدم ، سوختم ز غم
خورشید از فراق تو هر شب چه می کند؟
بیدل :
گویند بهشت است همان راحت جاوید جایی که به داغی نتپد دل، چه مقام است
بیدل :
ما را نمیتوان یافت بیرون از این دو عبرت یا ناقص الکمالیم، یا کامل القصوریم
بیدل :
ما و سحر از یک جگر چاک دمیدیم آهی نکشیدیم که نگرفت جهان را
بیدل :
مپسند که امروز من گمشده فرصت در کشمکش وعده فردای تو افتم
بیدل :
مرا سنجیدگی ایمن ز تشویش هوس دارد ز دام بال و پر فارغ چو شاهین ترازویم
بیدل :
مرده را بهر چه میپوشند چشم؟ آگاه باش خاک، خلوتگاه اسرار است و ما نامحرمیم
بیدل :
مردیم و همچنان خم و پیچ هوس به جاست از سوختن نرفت برون، تاب ریسمان
بیدل :
مرگ میخندد به فهم غافل من تا ابد بی تو گر یک لحظه خود را زنده باور میکنم
همه رفتند از این خانه ولی غصه نرفت ،
این یار قدیمی چه وفایــی دارد …
آنروز که کارِ همه میساخت خداوند
ما دیر رسیدیم و، به جائی نرسیدیم
دست وپایی می توان زد بند اگربردست وپاست
..وای بر جان گرفتاری که بندش در دلست
امروز در اقلیم سپیدی و سیاهی
از روز من و زلف تو آشفته تری نیست
این تراشیدن ابروی تو از تندی خوست
تا نگویند تا بالای دو چشمت ابروست
من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم.
زاهدم برد به مسجد که مرا توبه دهد
توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم
از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست
..سخت کار ما بود کز ما خدا برگشته است
با دوست بگویید که دیگر نکند ناز
ما را هوس ناز کشیدن به جهان نیست
گر زندگی اینست که من می بینم
..عمر ابدی، نصیب دشمن باشد
گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری
قربان سرت بگذر و بگذار بمیرم
ز حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم.
سکوتــــــــــــــ می کنم
به احتـــــــــرام
آن همه حرفــــــــــــ
که در دلمــــــــــ مـــرد ...
در بر آمد یار و ما بیخود شدیم
بخت شد بیدار و ما را خواب برد
شمس الدین فقیر
دامن از دستم کشیدی،گریه تا دامن دوید
دورشوگفتی زپیشم، اشک پیش از من دوید
ناصح تبریزی
طرفه حالی است که عاشق شب هجران دارد
خواب ناکردن و صد خواب پریشان دیدن
صبوری
یک خنده چو گل نامزدم ساخته بودند
چیدند مرا غنچه و آن هم زمیان رفت
زمانای اردستانی
جان رفت و عمری است که در انتظار تو
دزدیده ام به دل نفس واپسین خویش
امینی تربتی
دردمند از کوچه ی دلدار می آییم ما
آه کز دارالشفا بیمار می آییم ما!
واقف هندی
گاهی گمان نمی کنی ولی می شود،
گاهی نمی شود، نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است،
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود؛
گاهی گدای گدایی و بخت نیست،
گاهی تمام شهر گدای تو می شود...
شبی زقد تو افتاد سایه بر دیوار
هنوز عاشق بیچاره رو به دیوار است
آصفی هروی
شب فراق تو شاهد بود ستاره ی صبح
که خواب رنجه شد از انتظار دیده ی من!
شهریار
ما کم بضاعتیم و وصالت گران بهاست
مشکل میان ما و تو سودا به هم رسد
رشکی همدانی
کس را نبینم روز غم جز سایه در پهلوی خود
آن هم چو بینم سوی او گرداند از من روی خود
غزالی مشهدی
به چه عضو تو زنم بوسه؟ نداند چه کند
بر سر سفره ی سلطان چو نشیند درویش
مجمر اصفهانی
ز بس به حسن وی افزود، غم گداخت مرا
نه من شناختم او را نه او شناخت مرا
ضمیری اصفهانی
دلم پر آتش و چشمم پر آب شد هردو
دو خانه وقف تو کردم خراب شد هردو
غضنفر قمی
دستی به دامن تو و دستی بر آسمان
دست دگر کجاست که خاکی به سر کنم؟
آشفته ایروانی
دل در خیال چشم تو از دست داده ام
یک شیشه را به دست دو بدمست داده ام
فرهت
در آرزوی تو شوقم نگر که در شب هجران
اجل به کار خود و من در انتظار تو بودم
شهابی قزوینی
دوش تقلید جرس کردم و صد قافله سوخت
آه اگر ناله پریشانتر از این می کردم
رفیق کاشانی
دست رحمت کس به سوی من نمی سازد دراز
چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده ام
صایب تبریزی
در بر آمد یار و ما بیخود شدیم
بخت شد بیدار و ما را خواب برد
شمس الدین فقیر
دامن از دستم کشیدی،گریه تا دامن دوید
دورشوگفتی زپیشم، اشک پیش از من دوید
ناصح تبریزی
طرفه حالی است که عاشق شب هجران دارد
خواب ناکردن و صد خواب پریشان دیدن
صبوری
یک خنده چو گل نامزدم ساخته بودند
چیدند مرا غنچه و آن هم زمیان رفت
زمانای اردستانی
جان رفت و عمری است که در انتظار تو
دزدیده ام به دل نفس واپسین خویش
امینی تربتی
دردمند از کوچه ی دلدار می آییم ما
آه کز دارالشفا بیمار می آییم ما!
واقف هندی
من نمیدانم که مقصد چیست ناصح را ز پند من
دل از من، دیده از من، اشک از من، آستین از من!