مخور صائب فریب زُهد از عمامه ی زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد
رنج گل بلبل کشید و بوی آن را باد برد
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
به پیش شمع اگر پروانه سوزد نیست دشواری
چه باک از سوختن آن را که بر بالین بود یارش
با همین تکرارهای ساده بالا می روم
نردبان چیزی به جز تکرار چندین چوب نیست
برما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست