گفتم:شب مهتاب بیا،نازکنان،گفت
آنجا که منم،حاجت مهتاب نباشد
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گندم خال تو، آن روز که دیدم، گفتم:
خرمن طاعت ما، بر سر این دانه رود
گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
شرم من و غرور تو مانع ز گفتگوست
خوش بود اگر از این دو یکی در میان نبود