گره ی روسریت را کمی امشب شُل کن
به تمامِ شعرا ،نه، به من الهام بده
آنکه گریان برسر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت
"صائب"
ناز آفت و کرشمه بلا،عشوه دل فریب
یاران حذرکنید که توفان فتنه است
"عرفی شیرازی"
چشم اگر این است وابرو این و نازوعشوه این
الوداع ای صبر وتقوا! الوداع ای عقل ودین!
"کمال خجندی"
قربان آن غارتگرم کان دل نه تنها می برد
تاراج جان هم میکند ، دل را به یغما می برد
ای دل طبیب عشق او دارد دوایی بوالعجب
آسوده را غم می دهد ، صبر از شکیبا می برد
نبود به کیش عاشقان اخوان یوسف را گنه
آسایش یعقوب را شوق زلیخا می برد
دین و دل و هر چیز بود آن ترک غارتگر ستد
ماندست ما را نیم جان ، آن نیز گویا می برد
هر چند عذرا می برد با وامق استغنا ز حد
این سوز وامق عاقبت آرام عذرا می برد
صدق محبت می کند در چشم مجنون توتیا
هر خاک کان باد صبا از کوی لیلی می برد
با آن که تیر جور او در جان من زد چاکها
آلوده گشته خنجرش ما را به دعوا می برد
هرچند کام جان من تلخ است زان زهر ستم
این تلخی کام من آن لعل شکرخا می برد
شوق جمال دلکشت حاجی پی گم کرده را
گاهی به یثرب می کشد گاهی به بطحا می برد
ای شیخ این آلوده را در سلک پاکان جا مده
کاین رندی من عاقبت ناموس تقوا می برد
در دیر پیش کافری دل در گرو مانده مرا
زاهد من بیچاره را سوی مصلی می برد
محنت کشیدن خوش بود لیک از برای یار خود
بی عاقبت باشد که رنج از بهر دنیا می برد
فارغ دلان را آورد عشرت پرستی سوی شهر
دیوانه عشق ترا غم سوی صحرا می برد
بپذیر عذرم چون کنم بی طاقتی ها در غمت
گر کوه باشد جان من این حسنش از جا می برد
ای هوشمندان بر رخش آهسته می باید نظر
کان عشوه های جان ستان دل بی محابا می برد
ما را نباشد در جهان غیر از دل پر غصه ای
در حیرتم زان بی خرد کو رشک بر ما می برد
فرهاد بعد از بیستون زد تیشه بر سر، صبر بین
اشرف هنوز از بهر او شرمندگی ها می برد
"آذر بیگدلی"
لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
هرکس هرآنچه داد به آیینه پس گرفت
"فاضل نظری"
ریشه ی نخل کهنسال ازجوان افزون تر است
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیررا
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را
"فاضل نظری"
نیست پروا تلخ کامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوشست
"صائب تبریزی"
داده ام جان، که بدست آمده دامان غمش
نوبت توست دلا! جان تو وجان غمش
"سلطان مصطفی"
خودنمایی، کار ما را در گره انداخته است
قطره چون برداشت دست از خویش، دریا می شود
گریه شد سد گلو ورنه به استقبالت
جان همی خواست درآید،چه کند،راه نجست