شنبه و تنهایی و باران پاییز و سکوت...
گر تو هم بودی چه روز بی نظیری داشتم ...
شنبه و تنهایی و باران پاییز و سکوت...
گر تو هم بودی چه روز بی نظیری داشتم ...
حبه ی ِ انگور ِ خیام است یا لبهای ِ توست؟
آآآی می چسبد رباعی خواندنت امشب عزیز !
جا جای شهر ما از خاطراتت پر شده است..
راه رفتن بعد تو از هر مسیری مشکل است...!!
با تو گفتم "دوستم داری؟" تو خندیدی فقط!
داغ "آری" بر دلم مانده ست با خندیدنت...
تو دو شانه داری و اندوه ِ انبوه ِ مرا...
فرش ِ پانصد شانه ی تبریز هم باشد کم است...!!!
من غزل بودم ولی دست مرا از زندگی
آنقدر کوتاه کردی تا که تک بیتی شدم !!!
از بس که خدا عاشق نقاشی بود
هر فصل به روی بوم، یک چیز کشید
یک بار ولی گمان کنم شاعر شد...
یک گوشه ی دنج رفت و پاییز کشید!
من دچار درد بی پایان شب بیداری ام ..
روزهای بی تو بودن خواب را از من گرفت...!!!
ارتشِ زیبایی ات کافیست، آرایش چرا؟!
اینقدر جنگنده! آن هم غیرِ بومی خوب نیست
سوژه ای نیست برای غزل اینجا ای کاش
باد و طوفان شود و ربط به معشوق دهم..
عاشقی کن بیخیال وصل وهجران ای عزیز
گاه گاهی جاده ها از شهر مقصد بهترند
اینکه
در آغوش من بودی دلیلی ساده داشت
گنج معمولاً
میان خانه ای ویرانه است
سرفه می کردم نه از دود و دَم و حساسیت
با هوای رفتنت شُش های من سازش نداشت....