تک بیت
شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۰، ۰۵:۴۷ ب.ظ
دل من پشت سرت کاسه آبی شد و ریخت
کــی شــود پیــش قدمـهای تو اسفـند شـوم.
زهرجا بگذرد تابوت من غوغا بباخیزد
چه سنگین میرود این مرده از بس ارزوهاداشت.
دیوانه را توان به محبت نمود رام
مارا محبت است که دیوانه میکند.
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل بدست کمان ابرویست کافر کیش.
این نفس بد اندیش به فرمان شدنی نیست
این کافر بد کیش مسلمان شدنی نیست...
مبادا ای طبیب بهر علاج درد من کوشی
که من درسایه ی این ناخوشی حال خوشی دارم.
ناله را هرچند می خواهم که پنهانی کشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم، فریاد کن.
گرید و سوزد و افروزد و نابود شود
هر که چون شمع بخندد به شب تار کسی
۹۰/۱۱/۱۵