بیا که گریهی من آنقدر زمین نگذاشت
که در فراق تو خاکی، به سر توان کردن
بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
دى گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گندم خال تو، آن روز که دیدم، گفتم:
خرمن طاعت ما، بر سر این دانه رود
گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
شرم من و غرور تو مانع ز گفتگوست
خوش بود اگر از این دو یکی در میان نبود
وقتی تمام احساس دلتنگیت را با یک {به من چه}
پاسخ میگیری...
{به کسی چه}
که چقدر تنهایی...