شوق شهرت رفت و مرگ آرزوها هم که مرد
موی کم کم شد سپید از خواب بیدارم کنید
شوق شهرت رفت و مرگ آرزوها هم که مرد
موی کم کم شد سپید از خواب بیدارم کنید
نیست صائب ملک تنگ بی غمی جای دو شاه
زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه ها
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
این چراغی است کزین خانه به آن خانه برند
ز خاموشی بریدم من، زبان هرزه گویان را
دو لب برهم نهادم، کار شمشیر دو دم کردم
صد بار، فلک پیرهن خویش قبا کرد
یک بار تو بی درد، گریبان ندریدی
(صائب)
واعظ! مکن دراز حدیث عذاب را
این بس بود که بار دگر زنده می شویم!
محمل لیلی شب از نزدیک مجنون می گذشت
خوش خیالی بین که پا شد گفت: محمل، مستقیم
تو را آرزو نخواهم کرد
هیچوقت!
تو را لحظه ای خواهم پذیرفت
که خودت بیایی...
با دل خود ، نه با آرزوی من...
دنیا و آخرت به نگاهی فروختیم سودا چنین خوشست، که یکجا کند کسی
خَنــده امـ میگیـرد وقتـی پَـس از مُـدت هــا بـی خبــری
بـی آنکــه سُــراغـی از ایـن دل بِگیــری مـی گــویـی:
" دِلــَمـ بـَرایـتـ تَنــگ اَســت"
یــا مـَـرا بــِه بــازیــ گـِــرفتــه ای. . .
یـــا مَعنــی واژه هــایـتــ را خــوبــ نِـمی دانـی. . .
"دِلتنگــــی" ارزانـــی خـــودتـــ.....
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی؟
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
من نمیآیم به هوش از پند، بیهوشم گذار بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار
گفتگوی توبه میریزد نمک در ساغرم پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار
از خمار می گرانی میکند سر بر تنم تا سبک گردم، سبوی باده بر دوشم گذار
کردهام قالب تهی از اشتیاقت، عمرهاست قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار
گر به هشیاری حجاب حسن مانع میشود در سر مستی سری یک بار بر دوشم گذار
شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش پنبهای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار
میچکد چون شمع صائب آتش از گفتار من صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار
صائب تبریزی
بیاید بنشیند فقط سکوت کند
و من هـی حرف بزنم و بزنم و بزنم...
تا کمی کم شود این همه بار...
بعد بلند شود و برود
انگار نه انگار...