یاد آن روز که از زلف گره وا می کرد
دو جهان بسته ی آن جعد چلیپا می کرد
غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز
بهر صید دلم اسباب مهیا می کرد
یاد آن روز که از زلف گره وا می کرد
دو جهان بسته ی آن جعد چلیپا می کرد
غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز
بهر صید دلم اسباب مهیا می کرد
در میان مرگ و هجرانم مخیر کرد عشق
جان به در بردم که مردن اختیار آمد مرا
سحری پیش تو شب کردم وافسوس کزان پس
روزها رفت که بی روی تو شب شد سحر من
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند مارا
جوانمردست دردعشق، پیدا میکند مارا
گفتی چو جان دهی به عوض بوسه ای دهم
این خونبهاست، مزد وفا راچه میکنی؟
"ندیم مازندرانی"
منم آن صید خزیده به شکاف سنگی
که نفس در نفسم با سگ صیاد هنوز
"شهریار"
طعنه ی خلق وجفای فلک و جور رقیب
همه هیچند، اگر یار موافق باشد
"شوریده شیرازی"
در طریق نفع خود کس نیست محتاج دلیل
بی عصا راه دهن معلوم باشد کور را
"بیدل"
پرسی که تمنای تو از لعل لبم چیست
آن را که عیان است چه حاجت به بیان است
"زرگر اصفهانی"
آنکه گریان برسر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت
"صائب"
ناز آفت و کرشمه بلا،عشوه دل فریب
یاران حذرکنید که توفان فتنه است
"عرفی شیرازی"
چشم اگر این است وابرو این و نازوعشوه این
الوداع ای صبر وتقوا! الوداع ای عقل ودین!
"کمال خجندی"